دو هفته کافه رو تعطیل کرده بودیم و رفته بودیم برای استراحت.
شهروز خان اعتقاد داشت بعد از مدتی فشارِکاری آدمها باید به خودشون زنگ تفریحی بدن.
راستش رو بخواید جفتمون هم خیلی خسته بودیم.
نداشتن مشتری و گردوندن کافهای خالی روح آدم رو چنان خسته میکنه که مجبوری وسطش وقت تنفس بگیری و خودت رو آماده کنی برای مرحله بعد پول درنیاوردن
اما حالا که بعد از دو هفته برگشتیم، اونقدر انرژیمون زیاده که شهروز خان پیشنهاد داد گزینه جدیدی هم به منوی کافه اضافه کنیم و بگذاریم تنوع در منو بالا بره.
منوی کافه رو گذاشتم روی میز و خودکارش رو از جیبش درآورد و چیزی روی منو نوشت و منو رو برگردوند طرفم.
انتهای لیست نوشته بود:
«میز خالی ساعتی ٢٠ هزار تومان»
گفتم: «میز خالی اضافه کردین به منو؟! هیچی دیگه نبود؟»
از جاش بلند شد و گفت: «تو نمیفهمی این چیزا رو. نصف اینا که میان کافه به خاطر میز میان مجبورن توی رودربایستی یه آشغالی هم سفارش بدن»
نگاهی به کافه روبرویی کردم که چند دختر با بادکنک و کیکی در دست داشتن واردش میشدن و از لباسها و دمپاییهای لخلخکنانشون میتونستی بفهمی احتمالا نهایت ناراحتی و دغدغهشون اینه که کلاسترفوبیا دارن و از تنگنا و اتاق دربسته میترسن
همون لحظه در کافه باز شد و سربازی وارد کافه شد و روی اولین صندلی نشست و کلاهش رو درآورد و گذاشت روی میز.
داشت سرش رو میخاروند که منو رو گذاشتم روی میزش و منتظر ایستادم.
گفت: «یه گل گاوزبون بیارید.»
منو رو برداشتم و آروم گفت: «خواب رو که نمی پرونه؟»
گفتم: «نه والا من شنیدم خوابو بهتر میکنه.»
گفت: «عمیقتر؟!»
سر جام ایستادم و گفتم: «در این حد تخصص گل گاوزبون ندارم. خواب عمیق میخواید؟»
دوباره سرش رو خاروند و گفت: «نه میگن عمیق شه دیگه خواب نمیبینی. سبُک باشه پس»
١٠ دقیقه بعد گل گاوزبون رو جلوش گذاشته بودم و بدون معطلی سر کشید و به صندلی تکیه داد.
کلاهش رو گذاشت روی صورتش و کمی خودش رو پایین کشید تا گردنش روی لبه صندلی باشه.
شهروز خان گفت: «پسرجون میزمون پولیه ها»
دستش رو تکون داد و گفت: «٢٠ دقیقه بیشتر نمیخوابم. یه خواب ببینم الان میام»
هر دوتامون به اون خیره مونده بودیم که از خواب پرید و کلاهش رو انداخت روی میز و گفت: «خانم این گل گاوزبونت چرا اینطوری بود؟! خواب نمیبینم.»
گفتم: «الان میخواید خواب ببینین؟ خواب خاصی مد نظرتونه؟»
سرباز بشکن زد و گفت: «آفرین! من یه خواب بیشتر نمیبینم. نامزدم دوماهه رفته. سر برجک که نمیشه خوابشو دید. الان وقت دارم بخوابم خوابشو ببینم سرحال شم»
همون لحظه بغض کردم و گفتم: «ای وای الهی بمیرم!»
شهروز خان رفت سمت سرباز و منتظر بودم بغلش کند که کوبید پشت گردنش و گفت: «بلند شو ببینم مرتیکه! میخوام خوابشو ببینم یعنی چی؟»
داد زدم: «شهروز خان خیلی رمانتیکه، چرا اینطوری میکنی؟!»
پشت یقه سرباز رو گرفت و گفت: «مگه شماره تلفنشو نداری؟! آدرس خونهشو نداری؟»
سرباز با سر تأیید کرد.
شهروز خان گفت: «خب پاشو برو زنگ بزن بهش! عین اسب آبی نشسته خوابشو ببینه! چرا زنگ نمیزنی بهش بگی غلط کردم آقای رمانتیک؟»
سرباز خودش رو جمع کرد و گفت: «پررو میشه خب!»
همون لحظه با لگد شهروز خان پرت شد بیرون و گل گاوزبانش نصفه موند.
شاید هم بعضی دلشون بخواد نیمی از عمرشون رو خواب ببینن تا زندگی کنن. ما چه میدونیم!
نوشته: مونا زارع